کد مطلب:210768 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:142

کودک حسنی
روزی یكی از عمال جاسوسی بنی عباس كه در جستجوی سادات علوی بودند به یك پسری كودك كه بسیار ملیح و زیبا و در كمال حسن و ملاحت بود برخورد او دارای موهای سیاه چون مشك ناب بود.

این كودك از اولاد امام حسن مجتبی علیه السلام به شمار می رفت جاسوس او را گرفت آمد به بغداد به دست بنائی سپرد كه مشغول بالا بردن دیوار بود به او تكلیف كرد كه باید در میان دیوار بگذاری و روی آن را بپوشی و اصرار داشت كه در حضور من باید این ستون از گچ و آجر بالا رود و این سید حسنی را در میان آن بگذاری.

بناء كه این طفل معصوم را دید بر حالت مظلومیت آن رحم كرد و در حالی كه ناگزیر بود كودك را میان ستون گذاشت به او گفت نگران مباش من برای تو راه تنفس می گذارم و شب كه دشمن متوجه نباشد خواهم آمد تو را بیرون آورد.

بنا كار خود را پایان برد و شب كه شد آمد آن طفل را از میان ستون بیرون آورد و سر ستون را باز پوشانید و به آن كودك گفت من برای خدا و به احترام جدت رسول الله تو را نجات دادم راضی مباش كه من و زن و فرزندم كشته شویم اگر تو خود را به جائی پنهان نكنی و جاسوسان منصور بفهمند مرا با زن و فرزندم خواهند كشت، تو برو به منزلی كه بتوانی خود را مخفی كنی و شفاعت كن جدت رسول خدا روز قیامت شفاعت مرا بنماید قدری از گیسوان او را برید به گچ آلود كه اگر خواستند نشان دهد.



[ صفحه 255]



آن كودك حسنی گفت من هم از تو توقعی دارم و آن این است كه از موهای من قدری بچینی و مادرم كه در فلان نقطه در انتظار من است او را از حال من خبر كن تا بداند كه من نجات یافته و گریخته ام و جزع و فزع او از مصیبت فراق من برای او كم شود - این خواهش را هم آن بنا عمل كرد و طفل ناپدید شد و در ضمن نشانی مادر او آمد به آن محلی كه نشانی داشت دید چند نفر زن گرد هم نشسته مانند زنبور عسل در گریه است و آن كس كه بیشتر ناراحتی می كرد شناخت و او را خبر كرد و از جریان فرزندش مطلع ساخت و او قدری آرام گرفت گفته اند این كودك حسین بن زید بود كه به خانه امام جعفر صادق علیه السلام پناه برد و مخفی شد و در مدت عمر به عبادت و فضیلت پرداخت و این واقعه در حیره رخ داده است.